یکشنبه 90/5/9
موج جنون،
از بی کران هستی،
عزم ساحل امّید می کرد.
موج رقصش،
دل دریا را می شکافت و
طوفانی به پا می خاست.
آرزوی وصال داشت و
نغمه ی پرواز.
همه تن، عشق بود و
همه سر، رفتن.
پای در گرداب و
چشم در راه.
مجنون،
در سیاهی چشمان لیلی
آواره بود و
زورق شکسته و طوفان زده ی دل،
امّیدوار به آغوش گرم ساحل.
ساحل عشق اما
از سنگ بود و
سر می شکست
از بی کران هستی،
عزم ساحل امّید می کرد.
موج رقصش،
دل دریا را می شکافت و
طوفانی به پا می خاست.
آرزوی وصال داشت و
نغمه ی پرواز.
همه تن، عشق بود و
همه سر، رفتن.
پای در گرداب و
چشم در راه.
مجنون،
در سیاهی چشمان لیلی
آواره بود و
زورق شکسته و طوفان زده ی دل،
امّیدوار به آغوش گرم ساحل.
ساحل عشق اما
از سنگ بود و
سر می شکست
| [ کلمات کلیدی ] :